نسرین امینی – ایران
دلهره
با دلهره آب میشود
آخرین برف کاجها
که، در عمق چشمان من جاری
تا حارهٔ استوایی نگاهت
زمستان را نبیند
من بدهکار میشوم
به همهٔ درختان دنیا
بادهای گمراه
حدیثی نامطلوب
از این باغ عقیم
سالهاست
چشمِ چشمهاش
نابینا…
کِرتها…
در گیروداری
که تاراج میبرد
بذر هر شبدر و یونجهزار
به تسلیم
بادهای وحشی
و تازیانهٔ هر صاعقه
تن خسته
شب میتازد
به جولانگاهش
که تن خستهٔ من است
و ترکشی به پیکر روز
چو زخم…
ناسوری
که از دوری دستانت
هیچ مرحمی را
شفا نیست
بغض
گلوگاه هر دیوار
بسته از بغض
تو همسایهٔ باد شدی
و نارونهای کوچهمان
التماس میکنند
به باد و باران
برگردان سایهات را
کوچهٔ دل
کم آورده تو را
ما
پیکر تکیدهٔ این جاده
دگر
نبض نفسهای خسته را
میسپارد
به حلقهٔ گیسوان باد
تا شبح انبوه
خفته در سینه را
پس زند
که رود… دمان و خروشان
چشم قلههای مغرور را
به آغوش گرم خورشید
منور کند
من و تو
مایی که
از لنبرهای پُرراز این جاده
میگذریم…
بهدلیل سخاوت ابرها
تا طراوت باغهای انجیر را
در سپیدهٔ باکره
تماشا کنیم